عاشق ، زمزمه میکند ، فرياد نمیکشد !
" آرامِ ، آرام " باش ؛ گرچه برای آذری كوهی ، كوتاه آمدن آسان نيست . من ، مدت های مديد در كوهپايه های ساوالن سخن گفته ام ، و باد ، هميشه نيم بيشتر صدای مرا به راهی كه می رفت برده است ، و مختصري از آن را به گوش مخاطبم رسانده است ؛ اما حرفت را چون درست است قبول می كنم . سرت را قدری بياور جلو تا باز هم آهسته تر بگويم : بهترين دوست انسان ، انسان است نه كتاب . كتاب ها ، تا آن حد كه رسم دوستی و انسانيت بياموزند ، معتبرند ، نه تا آن حد كه مثل دريايی مرده ، تو را در خود غرق كنند و فرو ببرند .
تو در كوچه ها ، انسان خواهی شد نه در لابه لای كتاب ها
تو در كوه ها ، در جاده ها ، و در كنار ستم ديدگان واقعی ، رسم زندگي را ياد خواهی گرفت نه با غوطه خوردن در آثاری كه در اتاق هاي دربسته نوشته شده و نويسندگانش هرگز نسيم را ندانسته اند و قايقی در تنِ توفان را .... از همه ی اينها گذشته ، من عشق كتابی را هم دوست نمی دارم و تسلط كتاب بر خانه را هم . من دوست ندارم كه وقتی براي كاری صدايت مي كنم ، جواب بدهي : " همين صفحه را تمام كنم ، می آيم . " من از اين جواب بيزارم و از آن كتاب كه مثل صخره يی ميان دو عاشق قرار می گيرد . می فهمی گيله مرد كوچک ؟ می فهمی ؟
ببينم عسل ! تو...تو برای مبارزه با كتاب خوانی ، دوره ديده يی ؟
بله ..بله .. من دبيری داشتم كه مجموعه يی از شريف ترين دلائل را برای كم خواني در اختيار داشت . او می گفت :
صد كتاب برای يک عمر بلند ، كافی ست . و آن صد كتاب را هم فهرست كرده بود و آن فهرست را همه ساله تكثير می كرد و به يک يک شاگردانِ تازه اش می داد .
آن فهرست را داری ؟
خير . يک بار كه به خانه مان حمله كردند ، آن را هم بردند .
می توانم آن دبير را پيدا كنم ؟
همان طور كه آنقدر گشتی تا يک كندوي عسلِ اصل پيدا كردی ؟ نع... اعدامش كردند .
آه .... خدای من ! فقط به خاطر همين فهرست ؟
خير . به خاطر آنكه به جای كتاب خواندن ، زيستن با مردم را تبليغ می كرد ، و انديشيدن را ، و عمل كردن را : پياده رفتن ، بيل زدن ، كوه ، سخن گفتن با دردمندان ، دويدن در دشت ، خنديدن ، نترسيدن . پيام هايش بسيار ساده بود ، و راه درست ارسالِ آن ها را به درستی می دانست .
در فهرست او ، يادت هست كه از ماركس هم كتابي بود ؟
بله ، فقط يكی .
از لنين .
فقط يكی .
از كتاب های اسلامي .
فقط قرآن و نهج البلاغه . شايد یک كتاب بسيار دشوار هم .
از مذاهب ديگر ؟
اوستا ، تورات ، انجيل ، اوباتيشاد ، و گمان مي كنم مهاباراتا و سخناني از بودا .
از شاعران ؟
ديوان حافظ ، رباعيات خيام ، برگزيده يی از غزليات مولوی و منتخبی از شعر معاصر : نيما ، شاملو ، فروغ ، سهراب ، سايه ، كسرايی ، احمدی ، اخوان ....
خدای من ! او چه طور توانسته بود زندگی را اينطور فشرده كند ؟
با راه رفتن در كوه ، اشک ريزان نگاه كردن به بچه ها ، نشستن با تنگدستان ، دهقانا ، كارگران ....
خودش وابسته به كدام مكتب بود ؟
زندگی ، و همين صد كتاب .
تضاد ها و تناقض ها را چطور حل كرده بود ؟
تضاد و تناقضی حس نمی كرد . بسيار آسوده و بی دغدغه بود . خوب گريه مي كرد ، خوب می خنديد .
وقت اعدام هم ؟
با هم كه نمی شد پسرجان ! شنيديم كه بی ريا خنديده بود و فرياد زده بود : من ، خوشبخت و عاشق می ميرم .
پشت ساوالان ، پدر برايشان كلبه ای ساخت ، و زمينی را شخم زد ؛ و چند گوسفند ، يک جفت گاو ، و تعدادی مرغ و خروس ايرانی به آنها داد . نزديک كلبه شان چشمه يی هست ، و چند درخت ، و يک كندو . گندم و جو می كارند . و همان كتاب را هم با خود دارند ؟ بعضی از آنها را . بعضی را هم حفظ هستند ؛ مثل حافظ و خيام ....كاش می داشتم و الباقی را می فروختم...كنارخيابان ...
نامِ بسياری از آنها را می توانم به ياد بياورم .
بياور! و من ، كنار خيابان ، جلوی دانشگاه تهران ، مثل آنهای ديگر ، بساطم را پهن می كنم و كتاب هايم را می فروشم . می خرم و می فروشم . اين كار كه عيب نيست . هست عسل ؟
نه ..اما آن گيله مرد پير می گفت كه تو عاشق كتابهايت هستی ، و چند بار خوانده ها را هم نه می بخشی نه می فروشی . اگر راست می گفت ، كه يقين می گفت ، چرا اينطور شتابان تسليم می شوی و تغيير عقيده می دهی مرد ؟
من سالها بود كه فكر می كردم اين همه خواندن بيهوده است . بيماری ست ، و در پی باد دويدن است . من حس می كردم ، و زير لب می گفتم ، كه راه های پيچاپيچ را در كتاب ها پيدا كردن و در كتاب ها پيمودن ، كارِ كودكان است ؛ اما باز هم در لابه لای كتاب ها پی چيزی می گشتم كه نمی دانستم چيست . پی چيزی كه عاقبت بيرون كتاب ها پيدايش كردی .
راست است ؛ و مدت ها بود كه كتاب ، خسته ام می كرد ؛؛ اما می ترسيدم ....می ترسيدم و احساس خجالت می كردم كه بگويم . تو بانوی آذری من ، امروز ضربه یی زدی كه آرزويش را داشتم . اما اين را هم بدان كه كتاب فروختن كنار خيابان از تو برنمی آيد ، مرد ! بر می آيد . خواهی ديد .
عسل گفت : نگاه كن ! به بازی گنجشك ها روی برف ، چه آسوده و بی خيال می خندد
گيله مرد كوچک اندام ، پاسخ داد : زمانی كه كودكی می خندد ، باور دارد كه تمام دنيا در حال خنديدن است ، و زماني كه یک انسان ناتوان را خستگی از پای در می آورد ، گمان می برد كه خستگی ، سراسر جهان را از پای درآورده است .
چرا نااميدان ، دوست دارند كه نااميديشان را لجوجانه تبليغ كنند ؟
چرا سرخوردگان مايلند كه سرخوردگی را یک اصل جهانیِ ازلی ، ابدی قلمداد كنند ؟
چرا پوچ گرايان ، خود را ، براي اثبات پوچ بودن جهانی كه ما عاشقانه و شادمانه در آن می جنگيم ، پاره پاره می كنند ؟
آيا همين كه روشنفكران بخواهند بيماريشان به تن و روحِ ديگران سرايت كند ، دليل بر رذالت بی حسابِ ايشان نيست ؟
من هرگز نمی گويم در هيچ لحظه يی از اين سفرِ دشوار ، گرفتار نااميدی نبايد شد . من می گويم : به اميد باز گرديم قبل از آنكه نااميدی ، نابودمان كند .
عاشق ، تكدی نمی كند .
عاشق ، حقارت روح را تقبل نمی كند .
عاشق ، تن به اعتياد نمی دهد .
عاشق ، سرشار است از سلامت روح، و ايمان .
عاشق ، زمزمه می كند ، فرياد نمی كشد .
برگرفته از : یک عاشقانه آرام ، نادر ابراهیمی
دیدگاهها
متن قشنگی بود انگاری آدمو نوازش میداد
متشکر
خوراک دیدگاهها